تاریخ انتشار: 13 بهمن 94 | بازدید: 1258 مرتبه | دیدگاه: 0
اشتراک گزاری چاپ

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

« شفقت »

مرد جوانی در کنار ساحل دورافتاده‌ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله‌ی دور دید که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و داخل اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک‌تر شد و دید مردی بومی صدف‌هایی را که به ساحل می‌افتد را در آب می‌اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­‌خواهد بدانم چه می­‌کنی؟
- این صدف‌ها را در داخل اقیانوس می‌اندازم. الآن موقع مد دریاست و آب این صدف‌ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من ، حرف تو را می‌فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌‌توانی همه‌ی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی‌بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی‌کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا پرت کرد و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد."
« شفقت »
برچسب ها:

مطالب مرتبط

  • ساحل

    كاش آنجا بودمكنار ساحلساحلى پر از مرغان درياييمرغانى با بالهاى سفيد مرغانى پر از شور...