تاریخ انتشار: 29 فروردين 95 | بازدید: 2059 مرتبه | دیدگاه: 0
اشتراک گزاری چاپ

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

قبرستان

یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت : آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.دکتر پیل جواب داد: باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.مرد جوان خوشحال می شه و می گه:باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می رم.

بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟

قبرستان

پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می خوای به اینجا بیای؟
قبرستان
برچسب ها:

مطالب مرتبط

  • مردان به عنوان همسران و شهروندان

    مردان بعنوان پدران، همسران در برنامه ترويج تغذيه با شير مادر تاثير گذار هستند. پدر...

  • درگذشت

    درحال مرگ بود،وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،خدا: وقت...

  • روز مرد مبارک

    جوراب لایق یک مردنیست...برایت کفشهایی ازجنس طلاهدیه می دهمکه لایق مهربانی هایت باشدتابپوشی ومردانه قدم...