×

هشدار

JUser: :_بارگذاری :نمی توان کاربر را با این شناسه بارگذاری کرد: 378
تاریخ انتشار: 12 آبان 95 | بازدید: 1618 مرتبه | دیدگاه: 0
اشتراک گزاری چاپ

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

درگذشت

درحال مرگ بود،
وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،

خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم

خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....

خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند

مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند

مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند

مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود

مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند

مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است

مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!

مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!

مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود .

زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش

آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت!.

تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت
درگذشت
برچسب ها:

مطالب مرتبط