تاریخ انتشار: 12 تیر 95 | بازدید: 1841 مرتبه | دیدگاه: 0
اشتراک گزاری چاپ

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

نویسنده 8 ساله

قصه برگ فندقی

سلام من یک برگ هستم . اسم من فندوقی است . فندقی به بچه ها گفت من کمی بزرگنر و پررنگ تر شده ام . بادومی گفت درست است من هم پررنگ تر شده ام و کمی بزرگ تر چند روزی گذشت و ما به هوا عادت کردیم و دوباره روی شاخه ها تاب بازی کردیم تابستان گذشت و پاییز آمد یک روز سرد نارنجی از من پرسید: فندقی چرا هوا سرد است من جواب دادم حتما پاییز شده و هواسرد شده چند روز بعد بادومی گفت : وای بچه ها به خودتان نگاه کنید همه زرد و نارنجی و قرمز شده ایم.

بچه ها زمستان آمده فندوقی گفت : میریم به سفر زمستان اونجا هوا سردتر میشه . فندوقی گفت : روی شاخه ها برف میشینه و همه جا سفید میشه . بادومی گفت : قرمز  و نارنجی و زرد روی همشون برف میشینه و تعدادی هم از شاخه ها میریزن روی زمین یخی و برفی و بعدش می تونیم  بابا برفی درست کنیم و با  شاخه هایی که روی زمین افتادند می تونیم دست درست کنیم و با  هویج می تونیم بینی درست کنیم و با گوجه های کوچک می تونیم چشم بزاریم و با پوست پرتغال می تونیم دهان بزاریم.

خوب بچه ها حالا وقتشه که جایزه ها مونو از بابا برفی بگیریم و بریم به سفر بهار فصل گل و شکوفه های سفید و صورتی و آن وقت می توانیم دریای بزرگ و آبی رنگ راببینیم. 

   

نویسنده: دیانا پزشکیان           

نویسنده 8 ساله
برچسب ها:

مطالب مرتبط