جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم! عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی. آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه بنام شیشه ساخته شده اند. اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه پاک باشد، دیگران را می بیند، اما وقتی از جیوه پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلوی چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
برگرفته از : شیخ بهایی