لحظه ها و دوران هایی است که در زندگی ات آرزوی رسیدنش را داری و همین که خودت را در آن لحظه می بینی سوالی ذهنت را پر فرا می گیرد
آیا این همان لحظه ای است که من منتظرش بودم ؟
خودت را اشباع نمی بینی و حیران و کلافه ای
سرگردان میان پیدا کردن جوابی برای سوال هایت
بیشتر از این اگر فکر کنی به نا کجا آباد سفر خواهی کرد
به هیچستان ... به پوچستان
و باز علامت های سوال و یک درون آکنده از سردر گمی های پر پیچ و خم
نمی دانم شاید من دنیایم با دیگران فرق دارد
اما این روزها هیچ چیز طعم آن خنده های کودکانه ام را ندارد
وجودم مثل یک میوه ی گسیست که غبطه ی آن میوه های شیرینی را می خورد که در دهان به یک لحظه نیست و ناپدید می شوند
به راستی من را چه شده است که این چنین شده ام ؟
این روزها برای خودم زندگی می کنم
بی خیال آن چه که مرا در یک حصار متوقف کند
بی خیال آن عددهای شناسنامه ی کذایی
این روزها اگر برای مردم بخواهم زندگی کنم ، باید مهر باطل شد را به روی خودم بکوبانم
درد می کند همه ی وجودم
دردی که نگاهش مرا به سخره گرفته است
خواب های پر از آشوب و یک ذهن گیج
اپیزودهایی سلسله وار که هر هفت روز و هفت شب مرا به غل و زنجیر بسته اند و با خود به این سو آن سو می برند
ببین بگذار راحت بگویم
من خودم را گم کرده ام