جلوی آینه ایستاده بودم و به این فکر میکردم اگه توی این دنیا باشم و نباشم چه فرقی میکنه ؟
خنده ام گرفته بود از خودم ، از این همه احساس مفید بودن
توی همین فاز عارفانه و فلسفیم بودم که یه دفعه گوشه چشمم به مادرم افتاد که تسبیحش توی دستاش بود و زیر لب صلوات میفرستاد
به خودم و توی دلم گفتم آخه مادرِ من چقدر صلوات ، چقدر ذکر ؟
چی درست شد با این همه زیر لب زمزمه کردن ؟ چی بهتر شد ؟
صدای اذان موذن زاده از گلدسته مسجد محله شروع کرد به پخش شدن
درجه اعتقاداتم زیاد و سطح بالا مثل قدیم قدیما و مثل مادرم نبود ، اما شنیدن اذان موذن زاده آرومم میکرد ، اگرچه اون لحظه کلا لج داشتم و میخواستم با همه دعوا کنم
توی یه قاب و توی گوشه ای از آینه تصویر سماور و سینی چایی مامان ، روح آدمو به بازی می داد و نمیشد نه گفت و اون چایی رو نخورد
دیدن صورت مادری که پر از آرامشه و بهت قوت قلب میده و صدای قل قل سماور و بخاری که از استکان چایی بلند میشد آدمو موندگار میکرد به بودن ، به اینکه یکی هست که دلخوشت کنه به بودن ، به اینکه دوباره جون بگیری
این لحظه هاست که میفهمی باید یکی باشه ، یکی که وقتی دلت گرفت بغلش کنی محکم فشارش بدی که صدای ترق و تروق و قرچ و قروچ استخوان هاش رو بفهمی ، یکی که غیر مستقیم داره بهت میگه چون من هستم پس باید تو هم باشی
گاهی وقتا ما آدما به داشته هامون فکر نمیکنیم و قدرشونو نداریم
مادری که بودن و حس حضورش میرزه به تموم نداشته هات ، مادری که تسبیح توی دستاش و سجاده ی نمازش بوی خدا رو توی همه جای خونه پخش میکنه و باید مثل یه گل اونو هر روز بو کنی ، مادری که طعم و مزه ی چاییش بهترین مزه ی دنیاست . قدر مادرامونو بدونیم .