حسین جان محرّمت که می آید واژه ها می بازند
شاعرانه ترین کلمات برای به تصویر کشیدنت کم می آورند و سر خم می کنند
محرم که می آید ، تشنگی معنای دیگری به خود می گیرد
به آب که می نگرم ، بُغضی گلویم را فشار می دهد و صدای فلوت غم و حزن سنج مرا به سرزمینی می برد که کودکی تشنه به انتظار نشسته است
به یاد بی وفایی مردمانِ کوفه ات که می افتم قلبم مچاله می شود و روح از بدنم رخت بر می بندد
سرخی غروب این روزها ، سرخی خاک سرزمینیست که کرب و بلایش ، غروبش را به غروبی غم انگیز تبدیل کرده است .
این شب هاست که رباب به عباس می نازد و خیمه اش بسان مأمنی برای دلی بیقرار
حسین جان فردا که بیاید زینبِ قصّه ی مان کوهی از درد و غم و غصّه خواهد شد .
حسین جان به انتها که می رسم آن گاه که دیگر پاهایم نای رفتن را ندارند ، انگار کسی جانی دوباره در دلم می دمد وقتی به یاد خیابان و حال و هوای حرم شش گوشه ات می افتم .
حسین جان دستم را بگیر که سخت به شفاعتت محتاجم .