قصه گربه و سگ
تعداد زیادی گربه بودند که اسم یکی از گربه ها مکسی بود. و تعداد زیادی هم سگ بود که اسم یکی از سگ ها داگی بود.
یکروز مکسی و داگی همدیگرو و دیدند و داگی خواست مکسی را شکار کند. مکسی گفت: من یک گربه ضعیفم بیا با هم دوست باشیم.
داگی گفت : باشه اونوقت همه گربه ها و سگ ها به مکسی و داگی نگاه می کردند که چه دوستان خوبی برای هم شده اند. یکروز از روزهای هوای گرم یه خرس پیدا شد که می خواست دوستی مکسی و داگی رو خراب کنه. خرسه به داگی میگه : مکسی داره گولت میزنه و اون دوست خوبی برای تو نیست.
به مکسی هم همینو میگه . انوقت یهویی مکسی و داگی دعواشون میشه. انوقت داگی برای مکسی واق واق کرد و مکسی رو ترسوند و مکسی هم مجبور میشد از خودش دفاع کنه و با اون ناخنهای تیزش داگل رو چنگ مینداز.
بعدش با هم قهر میکنند و از هم دور میشن انوقت اون سگ ها و گربه ها دور و برشون رو میگیرن و میگن : اون خرس بدجنس شماها را داره گول میزنه. اون خرس دوست خوبی براتون نیست.
اونوقت دوستای مکسی و داگی اومدن کمک اونا تا اون خرس بدجنس رو دور کنند تا مکسی و داگی بتونند دوباره دوستای خوبی برای هم باشن.
وقتی که دوباره با هم دوست شدند. یهویی سلطان جنگل شیر قهوه ای پیدا شد که با صدای بلند می گفت: هرکی میخواد بیاد تو جنگل باید با هم دوست باشند مثل اون خرس نباید در جنگل باشه چون جنگل ما جنگل دوستیمه.
نویسنده: دیانا پزشکیان