آب
یکی بود یکی نبود یک پسری بود که حرف هیچ کسی را گوش نمی داد و مادرش همیشه بهش می گفت : پسرم وقتی که آب می خوری شیر آب را ببند ولی پسرک می گفت : نه نمی خوام . نمی بندم و همینطوری شیر آب را باز می گذاشت و می رقت و اونوقت آب جمع شد تو کل خونه مادرش نگران آمد دید که توی کل خونه آب جمع شده تا سقف آب گرفته و پسرک هم در آب شنا میکرد و غرق میشد آنوقت مادرش سریع به آتش نشانی و پلیس زنگ زد که بیان آبها رو جمع کنند و پسرک را نجات بدهند . آنوقت مادر پسرک خیلی ناراحت و عصبانی شده بود و پسرک متوجه شد که کار اشتباه و خطرناکی کرده است و قطره های آب هم از پسرک عصبانی شده بودند . آنوقت همه قطره ها با هم که موج می زدند با کلی ناراحتی و عصبانیت به پسرک نگاه می کردند. آنوقت پسرک هم از دست خودش عصبانی شد و یاد گرفت که دیگه آب را همینجوری باز نزاره و هرچقدر که لازم داره آب برداره . آنوقت هر جایی که می رود به همه دوستاش یاد می داد که آب را به اندازه لازم بردارند و مادرش هم دیگر از او راضی بود .
نویسنده : دیانا پزشکیان.
نظرات این مطلب: 4 افزودن نظر جدید
بسيار زيبا .شادباش
بسيار زيبا .شادباش
باسپاس از زحمات شما عزیزان
باسپاس از زحمات شما عزیزان