تاریخ انتشار: 30 تیر 95 | بازدید: 1702 مرتبه | دیدگاه: 0
اشتراک گزاری چاپ

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.

نویسنده 8 ساله فرزند آتیه

قصه گربه و سگ

تعداد زیادی گربه بودند که اسم یکی از گربه ها مکسی بود. و تعداد زیادی هم سگ بود که اسم یکی از سگ ها داگی بود.

یکروز مکسی و داگی همدیگرو و دیدند و داگی خواست مکسی را شکار کند. مکسی گفت: من یک گربه ضعیفم بیا با هم دوست باشیم.

داگی گفت : باشه اونوقت همه گربه ها و سگ ها به مکسی و داگی نگاه می کردند که چه دوستان خوبی برای هم شده اند. یکروز از روزهای هوای گرم یه خرس پیدا شد که می خواست دوستی مکسی و داگی رو خراب کنه. خرسه به داگی میگه : مکسی داره گولت میزنه و اون دوست خوبی برای تو نیست.

به مکسی هم همینو میگه . انوقت یهویی مکسی و داگی دعواشون میشه. انوقت داگی برای مکسی واق واق کرد و مکسی رو ترسوند و مکسی هم مجبور میشد از خودش دفاع کنه و با اون ناخنهای تیزش داگل رو چنگ مینداز.

بعدش با هم قهر میکنند و از هم دور میشن انوقت اون سگ ها و گربه ها دور و برشون رو میگیرن و میگن : اون خرس بدجنس شماها را داره گول میزنه. اون خرس دوست خوبی براتون نیست.

اونوقت دوستای مکسی و داگی اومدن کمک اونا تا اون خرس بدجنس رو دور کنند تا مکسی و داگی بتونند دوباره دوستای خوبی برای هم باشن.

وقتی که دوباره با هم دوست شدند. یهویی سلطان جنگل شیر قهوه ای پیدا شد که با صدای بلند می گفت: هرکی میخواد بیاد تو جنگل باید با هم دوست باشند مثل اون خرس نباید در جنگل باشه چون جنگل ما جنگل دوستیمه.



نویسنده: دیانا پزشکیان
نویسنده 8 ساله فرزند آتیه
برچسب ها:

مطالب مرتبط