پدرم دلواپس آینده برادرم است، اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند...
برادرم نگران فشار کاری پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند....
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمی برد، اما حتی یکبار هم نشده که بامن در مورد خوشبختی ام صحبت کند وبپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال می کند؟..
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار می شوم، اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم...
ما از نسل آدم های بلاتکلیف هستیم. ازیک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود، از طرف دیگر وقتی به هم می رسیم سکوت می کنیم. انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگیمان بگوییم.
تکلیفمان را با خودمان روشن نمی کنیم. یکدیگر را دوست می داریم، اما آنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان را ابراز کنیم.
گاهی وقتها خیلی زود دیر می شود، از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد. از یک جا به بعد باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد. از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد و باهم قدم بزنند. از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دو نفره دعوت کند. از یک جا به بعد باید پسر در گوش مادرش بگوید: چقدر خوب است که تورا دارم...
و چه خوب است از یک جا به بعد همینجا باشد، از همین جا که این نوشته تمام شد...